زبانحال حضرت زینب در بازگشت به مدینه
مدینه رو به سـوی تو دوبـاره آوردم به هـمرهـم دل پُـر از شـراره آوردم مدیـنه بـاز مکن دربه روی من زیرا ز کوی عشق غمی بی شماره آوردم مدینه سوی تو این کاروان عاشق را گـهـی پـیـاده و گـاهـی سـواره آوردم من این سفینۀ در خون نشسته را با خود ز مـوج خـیــز بـلا تـا کـنـاره آوردم مدیـنه این چمن غـنچـه های پرپر را ز زیر تیغ غم و سنگ و خاره آوردم ستاره های شب افروز من به خون خفتند کنون خـبـر ز شب بی سـتـاره آوردم پس از شکفتن لبخند خون گرفتۀ عشق خبر ز کودک و از گـاهـواره آوردم در این رسالت عظمی، تمام عالم را به پای خـطبـۀ خود بر نظاره آوردم دلم ز غارت دشمن لبالب از خون است اگـر اشـاره ای از گــوشـواره آوردم اگر ز یـوسف زهـرا نشانه می طلبی نـشـانـه پـیـرهــنـی پـاره پـاره آوردم «وفائی» ازغم و دردم اگر سخن گفتم ز صد هزار سخن یک اشاره آوردم |